سراج منیر

والذین اوتوالعلم درجات
مشخصات بلاگ
پیوندها
پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ

داستان کوتاه 2


یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی لاینمو چک میکردم
یه پسر 5 یا 6 ساله امد گفت داداش یه آدامس میخری؟
گفتم همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم
گفت باشه نشست
بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟
گفتم تو فضای مجازی میگردم
گفت اون دیگه چیه؟
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه
گفتم فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی
گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم
گفتم مگه اینترنت داری
گفت نه داداش
بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم نمیتونم
ببینمش ولی دوسش دارم
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه
تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم
من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم
مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟
نتونستم چیزی بگم

فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه!


یک روز همراه دوستی در مسیری کوهستانی قدم می زدیم که درخشش جسمی در افق توجه ما را جلب کرد، هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا بفهمیم آن درخشش از چیست؟ حدود یک ساعت زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم تا به آن جسم درخشان رسیدیم و فهمیدیم فقط یک بطری خالی است که غبار درونش متبلور شده است. چون هوا خیلی گرم شده بود تصمیم گرفتیم قید حرکت به سمت دره را بزنیم و در بازگشت به مکان اول به این موضوع فکر می کردیم که در زندگی چند بار به خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک از رسیدن به هدف اصلی مان بازمانده ایم؟!!!
گاه پرندگان آنقدر سرگرم دانه چیدن می شوند که پرواز را فراموش میکنند.



شبی یک کشتی بخار، درحالی که دریا را می پیمود، گرفتار طوفان شد. کشتی چنان تکان می خورد که همه مسافران بیدار شده بودند. آنها وحشت زده از طوفان، تعادل خود را از دست داده و فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا می کردند.
دختر هشت ساله ناخدا هم آنجا بود. سروصدای بقیه، او را هم از خواب بیدار کرد. از مادرش پرسید: «مادر چه شده؟!» مادر گفت که طوفانی عظیم وغیرمنتظره پیش آمده است.
کودک ترسید و پرسید: «آیا پدر پشت سکان است؟» مادرش پاسخ داد: «بله، او پشت سکان است.»
دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت. باد همچنان هنرنمایی می کرد امواج خروشان پیش می آمدند. کشتی هنوز تکان می خورد، اما دخترک دیگر نمی ترسید، چرا که به سکاندار ایمان داشت.
«خداوندا، تو تنها سکاندار زندگی ما هستی…»



خانواده بسیارفقیری دریک مزرعه وکلبه کوچک کنارمزرعه کاروزندگی میکردند،آنهاازبرداشت محصولات آنقدری گیرشان می‌آمدکه فقط شکمشان رابسختی سیرکنند.امایکسال بدون هیچ علتی،محصول کمی بیشترازحدمعمول بدست آمد،درنتیجه کمی بیش ازنیازشان پول بدست آوردند
زن،کاتالوگ کهنه ای راورق زد،بالاخره آینه‌ ای دید.پیش ازآن درخانه هرگزآینه ای نداشتند.آنراسفارش داد.یکهفته بعدسواری بابسته ای ازراه رسید
زن اولین کسی بودکه بسته رابازکردوخود رادرآینه دیدوجیغ زد:جک،توهمیشه میگفتی زیباهستم،من واقعازیباهستم!مردنگاه کردلبخندی زدوگفت:همیشه میگفتی که خشن هستم ولی من جذاب هستم.دخترگفت:مامان،چشمهای من شبیه توست،پسرکوچکشان ازراه رسیدآینه را قاپید او درچهارسالگی ازقاطرلگدخورده وصورتش ازریخت افتاده،اوفریادزد:من زشتم!
 درحالیکه بشدت گریه میکردگفت:پدر،آیاهمیشه همین شکل بودم؟
بله پسرم،همیشه
بااینحال تومرادوست داری؟
بله پسرم،دوستت دارم !
چرا؟
چون مال من هستی!
...هرروزصبح وقتی صادقانه به درونم نگاه میکنم،میبینم که زشت است،ازخدامیپرسم آیادوستم داری؟
واوهمیشه مهربانانه جواب میدهد:بله!وقتی میپرسم چرادوستم داری؟
اومیگوید:چون مال من هستی!




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">