سراج منیر

والذین اوتوالعلم درجات
مشخصات بلاگ
پیوندها
چهارشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

دل نوشته های 1


برای بودن ؛
گاهی لازم است که نباشی ! شاید نبودنت ؛ بودنت را به خاطر آورد ...
اما دور نباش ... دوری همیشه دلتنگی نمی آورد ...
فراموشی همان نزدیکیهاست ... !




حرف دلت رو امروز بزن !

اگر امروز گفتی..... اسمش " حرف ِ دلِ "

اگر نگفتی ...... فردا میشه " درد دل




ما آدمها همیشه صداهای بلند را میشنویم ، پر رنگها رو میبینیم و کارهای سخت را دوست داریم ، غافل از این که خوبها آسون میان ، بیرنگ میمونن و بی صدا میرن ..


آنان که با فطرتی زیبا در قلب دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست،چرا که همیشه در آن جاودانند.


دوره ، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند ولی هرگز خواب هم را نمی بینند..

فراموش نکنیم که اگر دلی را بردیم شکستیم ، گذشتیم و رفتیم

روزگار حافظه خوبی دارد ، هرگز فراموش نمی کند
!



مهم نیست چه سنی داری
هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر. . .
هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد
نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی. . .
یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی
نوعی شانس و اقبال است. . . !!
از صمیم قلب عشق بورز. . .
ممکن است کمی لطمه ببینی،
اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است. . .
در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای قضاوت نکن. . . !
وقتی از تو سوالی را پرسیدند
که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:
"
برای چه می خواهید بدانید؟"
هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن. . .
هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن. . .
وقتی احساس خستگی می کنی
اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی
و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش ،
آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای. . .
هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور. . .
راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن. . . .
هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر. . .
شغلی را انتخاب کن که روحت را هم
به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد. . .
سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "
هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. . .
به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد !
چتری با رنگ روشن بخر. . .
پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است
و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد. . .
هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن. . .
وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی
رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن. . .
در روز تولدت درختی بکار. . .
طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت
خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند. . .
بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر. . .
فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی!
ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن. . .
هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند. . .
هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو
اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد. . .
فروتن باش !
پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود. . . .
از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.
فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود
که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯿﺸﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯿﺸﻮنو ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻥ

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

اینقده همه متن ها رو تایپ شده دیدیم که وقتی یه متن دستنویس میبینم بی اختیار میگم "چه ارزشمند کار دسته ها"!

 

اولین روز بعد از عروسی زن و شوهـر توافـق کردن که در را به روی هیچکــس باز نکنن...!
ابتدا پــــدر و مــادر پســـر آمـدن...
زن و شـوهر نگاهی به همدیگــر انداختن ...
اما چون از قبـل توافـــق کرده بودن هیچکـــــدام در را باز نکــردن...ساعتـی بعـــد پــدر و مـادر دختــر آمــدن...زن و شـوهر نگاهی به همدیگـر انداختن و اشـک در چشمـان زن جمع شد...و در این حال گفت نمیتـــونم ببینم که پــدر و مـادرم پشت در باشند و در را روشـون بـاز نــکنم...شوهـر چیزی نگفت و در را برویشـان گشود...اما این موضـوع را پیـش خـودش نگـه داشت...سـال ها گـذشت و خـداوند به آنها چهار پسـر داد...پنجمیـن فرزنـدشان دختـر بود...برای تولـد این فرزنـد پــدر بسیار شـادی کرد و چنـد گوسفند را سر بریـد و میهمانی مفصلی داد...
مــردم متعجبـانه از او پرسیدنــد علـت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست...؟!
مـرد به سادگی جواب داد: چون این همـون کسیـه که در را برویـم باز میکنه...!

 

در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .

برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .

یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .

آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم

 

بر سر مزار  کشیشی نوشته شده است :

کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم .

بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر دهم .

بعد ها کشورم را هم بزر گ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.

در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .

اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم

دنیا را هم تغییر دهم!!

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

 

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی

آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش

می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">